رشحاتی از زندگی نورانی عارف مجاهد حاج حمید دادگسترنیا
این کتاب گرانبها و حاوی نکات بسیار ارزشمند، آنقدر دلچسب و فطری نوشته شده که کمتر کسی توانسته آن را بر دارد و تا انتها نخوانده بر زمین گذارد.
*کتاب ذکر حمید
صفحه ۹۷ تا ۱۰۰ *
از ابتدای فعالیت در دبستان میزان ، حمید با جوانی خوش فکر و فعال آشنایی پیدا کرد که معلم سابق پسر حمید هم بود !
آقای محمدجواد علی اکبریان ، مدیر داخلی فعلی دبستان شماره یک میزان ، متولد ۱۳۶۰ ، در همین باره می گوید : «آشنایی من با آقای حمید دادگسترنیا ، به حدود پانزده سال قبل بر می گردد ؛ یعنی زمانی که فرزند ایشان (حسین دادگسترنیا) در سال ۱۳۸۰ دانش آموز سال اول دبستان رافع بود . من اتفاقی فهمیدم آن شاگرد من ، فرزند آقای دادگسترنیا و نوه ی حاج آقا مهدی یزدانیان است که معلم کلاس اول خودم بود . آشنایی من با ایشان ، بر سر موضوع انجمن اولیا و مربیان بود که آقای دادگستر برای شرکت در آن به مدرسه می آمد .
من سال ۱۳۸۱ به خدمت سربازی رفتم . از دوران نوجوانی ، عاشق موضوع تعلیم و تربیت بودم و مطالعاتی هم در زمینه کرده بودم . پرسش های بسیاری در ذهن داشتم و دلم می خواست طرحی نو در آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان در اندازم . خیلی هم به موضوع علاقه داشتم . بمب انرژی بودم ! با هر کسی که در این زمینه تجربه یا دانش داشت ، بحث و محاجه می کردم ، و راستش ، در عالم جوانی و خامی هدفم هم این بود که فقط اشکال بگیرم !
خدمت دوران سربازی ، فرصت خوبی به من داد تا بنشینم و با آرامش روی موضوعات مورد علاقه ام مطالعه ، و از آن مهم تر ، فکر و اندیشه کنم . در همین دوران بود که برخی از خطوط کلی آنچه را که در ذهنم بود ، ترسیم کردم . روزهای بیکاری در دوران خدمت در کرمانشاه و به خصوص تهران ، فرصتی بود تا کم کم طرحم را بنویسم و آماده کنم .
در همین دوران ، عصرها که بیکار بودم ، به عنوان کادر آموزشی ، در مدرسه علوی کار می کردم و تجربه می اندوختم.
در اواخر دوران سربازی ام خبردار شدم که دبستان رافع در حال منحل شدن است . راستش ، در تنهایی خودم کلی خیال بافی کرده بودم که روش نوین آموزشی خودم را در این مدرسه اجرا کنم . با وضعیت جدید پیش آمده نمی دانستم که این طرح نوین آموزشی خودم را در این مدرسه اجرا کنم . با وضعیت جدید پیش آمده نمی دانستم که این طرح نوین به درد می خورد و کسی از آن استفاده می کند یا نه . همان هنگام ، یکدفعه یک ماه آخر خدمتم مشمول کسر خدمت اعطایی رهبری شد ، و من یک ماه زودتر از خدمت سربازی مرخص شدم .
اردیبهشت ۱۳۸۳ بود . مردد بودم که کجا و چگونه طرحم را مطرح کنم و پیش ببرم . در این فاصله روزی آقای دادگسترنیا به من زنگ زد و گفت :
ـ بیا با هم صحبت کنیم !
همان موقع ، من چون خدمت تمام شده بود ، داشتم با مدرسه ی علوی قرارداد کار و همکاری تمام وقت می بستم . مدرسه علوی ، موقعیت خاصی در تهران داشت و هرکسی نمی توانست آنجا مشغول به کار شود . خیلی سخت می گرفتند . به آسانی نمی خواستم آن موقعیت را از دست بدهم . از طرفی ، پیشنهاد موسسه میزان هم بود . مردد بودم که چه کار کنم . رفتم خدمت آقای دادگسترنیا . وارد دفتر ایشان که شدم ، نمی دانم چرا دلم به من گفت که جای خوبی پا گذاشته ام . علاوه بر آقای دادگسترنیا ، حاج آقا یزدانیان هم آنجا بودند .
دلم بیشتر قرص شد . در آن جلسه ، آقای یزدانیان ، یک منبر مفصل در تعریف از ما رفت و تحویلمان گرفت . کلی بحث کردیم . قرار شد از سال تحصیلی جدید (مهر ۱۳۸۳) ، در موسسه آموزشی میزان ، معلم دبستان باشم . این که به جوانی و بیست و چند ساله چنین اعتماد کرده بودند ، متعجب شدم . از جمله ی امتیازات آقای دادگستر نیا این بود که به جوانان اعتماد می کرد و میدان کار و عمل می داد . فکر کنم این تجربه و باور را از دوران جنگ تحمیلی به دست آورده بود . در همان جلسه ، آقای دادگسترنیا گفت :
_ معلمی ، پنجاه درصد اولش به خود آدم برمی گردد ، پنجاه درصد دوم هم به بابای آدم !
(پدر ایشان ، جناب محمد دادگسترنیا ، یکی از معلمان و مدیران معروف تهران و از مبارزین قبل از انقلاب بودند . آقای دادگستر نیا فرمودند :
ـ *تو آن نصفه ی دوم را داری ! *
بحث های فراوانی شد . گر چه طرحم خام بود ، با استقبال آقای دادگسترنیا مواجه شده ، و همراه تجربیاتی که ایشان و آقای سلطانی داشتند ، پرورانده شد و نهایتا [ با هدایت ها و حمایت های جناب آقای دکتر آیت اللهی] به دیدگاهی منجر شد که هسته سخت آن ، این بود که کلاس درس باید دانش آموز محور باشد و نه معلم محور . هر دانش آموزی ، خودش به تنهایی یک کلاس مستقل است . توانایی های هر دانش آموز ، با دانش آموز دیگر فرق می کند ، و همین ، اعمال روش واحد بر کل کلاس را منتفی می کند . باید معلم تفاوت های فردی را در کلاس لحاظ کند . آموزش باید اکتشافی باشد ؛ یعنی خود دانش آموز ، با تحقیق و تلاش خود ، مطالب را کشف کند و یاد بگیرد . معلم ، یک راهنما باشد و نه متکلم وحده . کلاس ، پرنشاط و خلاقانه باشد و نه خسته کننده و بی روح .
بعد، آقای دادگسترنیا گفت :
*ـ پس همه موافق اید که کار را یا علی کنیم ؟*
اولین باری بود که این اصطلاح را می شنیدم . ادامه داد :
دست هایتان را بیاورید جلو !
من ، آقای محمد سلطانی ، حاج آقا یزدانیان و آقای دادگسترنیا ، دست هایمان را جلو بردیم و به هم چسباندیم . ایشان گفت :
ـ یاعلی ! کار را از فردا شروع می کنیم .
یکی *از ویژگی های مدیریتی ایشان ، این بود که تصمیمات بزرگ را معطل نمی کرد . وقتی به یک تصمیم می رسید ، خیلی قاطع عمل می کرد* . مصداق این شعر بود که « در بلا بودن به از بیم بلا!» خلاصه ، در همان جلسه ، منِ جوان بیست و سه ساله شدم معلم دبستانی که قرار بود تازه تاسیس شود . آقای دادگسترنیا به طور عجیبی به جوانان اعتماد داشت و کارهای بزرگ را به آن ها واگذار می کرد .
کار تاسیس دبستان را شروع کریم . به من گفت :
ـ می خواهی چه کار کنی ؟
دیدم فرصت خوبی است برای اجرای طرحی که دارم . موضوع را با ایشان در میان گذاشتم . گفت :
ـ طرحت را بده !
باورم نمی شد . تا آن روز ، حتی در مخیله ام هم نمی گنجید که روزی طرحم که هنوز خام بود ، اجرا شود ؛ چه برسد به این که جایی مثل میزان ، با آن اعتبار زیادی که در تهران و کشور کسب کرده بود ، آن را اجرا کند . طرحم را به ایشان دادم . فردای آن روز که آمدم ، دیدم روی طرحم* نوشته بودند : «بسم الله کنید !» ما هم بسم الله کردیم .*
اجرای طرح ، در گام اول ، مشکلات متعددی داشت . چهارچوب کلی طرح ۱۸۰ بزرگانی چون حاج آقا مهدی یزدانیان و برخی دیگر از بزرگان تعارض داشت . مسئله این بود که آقای یزدانیان در میزان بزرگ ما بود ، و بدون جلب رضایت ایشان ، کارها پیش نمی رفت . ایشان کاملا به روش سنتی ایمان داشتند و طرح ما را نمی توانستند قبول کنند . به نظم ظاهری در کلاس و معلم محور بودن اعتقاد تام داشتند ؛ درست همان چیزهایی که ما مخالف آن بودیم !
جلسات متعددی برگزار و بحث ها شد . حتی برخی اوقات ، کار به دعوا و داد و بیداد می کشید . در این میان ، هنر مدیریتی جناب آقای دادگسترنیا این بود که من جوان تازه کار را به استادی مثل حاج آقا یزدانیان که نزدیک به نیم قرن سابقه معلمی داشتند ، پیوند می داد و نمی گذاشت تنش یا مانع جدی هم پیش آید . *در جلسات اجازه می داد همه ، هر چه می خواهند ، بگویند و استدلال کنند . بعد خودش وارد می شد و ماجرا را ختم به خیر می کرد* ؛ هیچ کس هم ناراحت و دل خور نمی شد .
سال اول ، جدای از اختلافات و مشکلات داخلی بین خودمان ، با بسیاری از اولیای دانش آموزان هم مسئله داشتیم . نه تجربه کاری درست و حسابی داشتیم و نه نیروی کارآمد کافی . می بایست نیروها را با روش نوین میزان تعلیم می دادیم و همه مشکلات را یکی یکی با صبر و درایت حل می کردیم و ضمنا با اولیای دانش آموزان هم سر و کله می زدیم . چون روش ما ، دانش آموز محور بود و تکلیف خانه هم به دانش آموزان نمی دادیم ، اولیای آنان که به روش سنتی بار آمده بودند ، خیلی شاکی می شدند . هر روز دعوا و مرافعه داشتیم . پدر فلان دانش آموز می آمد و گله داشت که چرا ما به فرزندش در خانه مشق شب نمی دهیم . مثلا ما به دانش آموز برای یادگرفتن حروف الفبا زمان می دادیم . فلان پدر می آمد و می رفت پیش آقای یزدانیان و داد و هوار می کرد :
ـ دو ، سه ماه از سال گذشته ، پسر من سواد ندارد و هنوز الف و ب را نخوانده ! این چه مدرسه ای است ؟
اولیا ، اعتماد و شناخت چندانی از روش نوین میزان نداشتند . تا برای اولیا ، و البته خود حاج آقا یزدانیان ، موضوع را جا انداختیم ، کلی وقت و انرژی گذاشتیم . حتی یکبار دکتر موسوی گرمارودی ، شاعر معروف و مترجم قرآن کریم و صحیفه سجادیه که پسرش در مدرسه ی ما بود ، آمد و در اعتراض به روش ما ، فرزندش را برداشت و برد . خنده دار این که یکی از معلمان خود مدرسه میزان که در مقطع راهنمایی بود ، در اعتراض به روش میزان بچه اش را از مدرسه میزان برد و جای دیگر ثبت نام کرد . کار به جایی رسید که در مقطعی ، چنان اعتماد به نفسم را از دست دادم که فکر کردم حق با طرف های مقابل است و ما داریم اشتباه می کنیم !
در همه این مراحل ،* آقای دادگسترنیا مشوق ما بود و مثل کوه پشتمان ایستاده بود .* با این که به دلایل متعدد از حاج آقا یزدانیان حساب می برد ، و کسی در مدرسه نبود که از ایشان حساب نبرد ! می رفت و در دفاع از ما حرف می زد و انرژی می گذاشت . ساعت ها بحث و جدل می کرد . همین ، به من و دوستان انرژی می داد تا با مشکلات و مخالفت ها دست و پنجه نرم کنیم و کار را پیش ببریم . کم کم مشکلات را حل کردیم و پشت سر گذاشتیم . تجربه ی لازم را کسب کردیم ، تئوری را به عمل در اوردیم و به بار نشاندیم . نیروهای مدرسه را آموزش دادیم و پروراندیم . اولیا هم به مرور زمان که پیشرفت و خلاقیت فرزندانشان را دیدند ، دست از مخالفت برداشتند و بسیار همراه شدند . اما تا کار عادی شود و روی غلتک بیفتد ، دو سه سالی طول کشید . در این دوران سخت ، اگر حمایت های همه جانبه ی آقای دادگستر نیا نبود ، محال بود کار از همان مرحله اول پیشتر برود . همه جوره از ما حمایت و پشتیبانی کردند ….
ادامه را در کتاب ذکر حمید بخوانید .
با تشکر علی اکبریان
نشانی کانال خصوصی من :