۱۵ سال قبل در چنین روزی؛ ماجرای آقا مجتبی در اردوی شبانه

صرفا جهت شادی

دقیقا ۱۵ سال قبل در چنین روزی (یعنی ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۴) اتفاقی جالب در اردوی شبانه ی دانش آموزان کلاس دوم دبستان رخ داد که خواندنش می تواند اسباب شادی باشد.

شب جمعه ۱۳ اردیبهشت ۸۴ ساعت نزدیک ۱۰ شب بود ، با یک گروه از بچه ها در اوج هیجان و هیاهو مشغول کشتی گرفتن بودم:
بچه های کلاس دوم با اینکه از ساعت ۸ صبح تا ۶ بعد از ظهر به پارک رفته بودند و کلی هم انرژی سوزانده بودند ، همچنان سرشار از انرژی بودند و انگار قصد خسته شدن و خوابیدن نداشتند.
ده دوازده نفری سر من ریخته بودند که ناگهان صدای حاج آقا یزدانیان ( که پیشتر ، مفصلا در همین کانال ذکر خیرشان را کرده ام ) را شنیدم که نامم را فریاد می زدند . به سختی خودم را از زیر دست این پاره های آتش نجات دادم و خدمت ایشان که دم در اتاق ایستاده بودند رفتم .
گفتند : ” تلفن تا حالا چند بار زنگ زده ، به محض اینکه صدای من را می شنوند گوشی را قطع می کنند . فکر کنم مسئله ای باشد که نمی خواهند به من بگویند . شما بیا پایین تا این بار اگر زنگ زد جواب بدهی تا ببینیم ماجرا چیست . “
ناچار شدم پستم را به آقای زاهدی تحویل دهم و به روابط عمومی بروم .
حاج آقا یزدانیان بسیار جذبه داشتند:rage: ، هم بجه ها ، هم اولیا و هم ما مربیان از ایشان حساب می بردیم.
چند روز قبل که در جلسه اولیا داشتیم توضیحات لازم برای هماهنگی اردوی شبانه را به مادران می دادیم ، من فکر می کردم خیلی مقاومت کنند و نگران باشند که فرزندشان اولین شب دور از خانه چگونه سپری خواهد کرد ولی ظاهرا اشتباه میکردم ! وقتی در چهره هایشان می نگریستیم گویا بعضی ها نه تنها نگران نبودند بلکه خیلی هم خوشحال بودند که قرار است شبی را آسوده و به مزاحم سپری کنند و درنگاهشان می شد یافت که تمایل دارند حتی اردوی های هفتگی و ماهیانه هم داشته باشیم (مزاح کردم سوء تفاهم نشود ) .
در آن جلسه حاج آقای یزدانیان به مادران گفتند : ” لطفا هی با مدرسه تماس نگیرید اجازه بدهید پسرانتان مرد بار بیایند . اگر تماس بگیرید هوایی می شوند . اگر مشکلی بود خودمان تماس می گیریم و …. ” (از این حرفها)
برگردیم به ماجرا ،
چند دقیقه نگذشته بود که تلفن مجددا زنگ زد ، حاج آقا بلا درنگ گوشی را برداشته و به دست من دادند .
گفتم : “سلام ، بفرمایید .”
صدای غمگین و لرزان خانمی از پشت خط با نهایت اندوه گفت : ” آقای علی اکبریان شمایید ؟ خدا را شکر ! ” (حدسمان درست بود ، از آقای یزدانیان ترسیده بودند و دفعات قبلی صحبت نمی کردند.)
صدا را شناختم ، مادر مجتبی بود .
نگران شدم که اتفاقی افتاده باشد ، به آرامی گفتم : “چه شده حاج خانم ؟ اتفاقی افتاده ؟”
آن مادر تا آمد سخن بگوید ، بغضش ترکید و زد زیر گریه، همان طور که صدای هق هقش می آمد گفت : ” آقای علی اکبریان چرا شما اینقدر ظالمید؟”
آمدم آرامش کنم تا بفهمم که ماجرا چیست ، دیگر نتوانست صحبت کند و گوشی را به حاج آقایشان داد .
در پرانتز باید بگویم : ( مجتبی پنجمین فرزند این خانواده و ته تغاری بود . همین آقا مجتبی تا آن موقع دو بار عمو و یک بار دایی شده بود و البته الان که دارم این متن را می نویسم مطلع شدم که تا چند روز آینده بابا خواهد شد !– خودتان حسابش را بکنید – . مادرش آن زمان که مجتبی می خواست وارد کلاس اول دبستان شود به ما گفته بود که مجتبی به او خیلی وابسته است و به راحتی جدا نمی شود . به همین خاطر لازم است مدتی در کلاس حضور داشته باشد تا مجتبی جذب شود . بعد ها فهمیدیم که قضیه کاملا برعکس بوده  !!!
دوباره به ماجرا برگردیم ،
گوشی به دست پدر داده شد و من خیالم راحت که الان می توانم از اصل واقعه مطلع شوم .
تا سلام کردم صدای گریه بلند شد .
شاید باورتان نشود ولی این بار صدای گریه ی پدر بود . طاقت نیاورد و گوشی را مجددا به مادر داد .
واقعا نگران شدم گفتم حتما حادثه ی تلخی رخ داده . شدت گریه ی پدر بسیار بیشتر از مادر بود .
من هی تلاش می کردم از این طرف خط روزنه ای برای نفوذ پیدا کنم که حاج آقا یزدانیان گفتند “چی شده ، بگو ، طوری شده ؟”
گفتم: ” ظاهرا کسی از اعضای خانواده شان فوت کرده .”
فکر کنم از آن طرف خط صدایم را شنیده بودند که مادر آقا مجتبی ناگهان گریه اش قطع شد و با لحنی تند گفت : ” دور از جان آقای علی اکبریان ، این چه حرفیه شما می زنید ؟ “
امیدوار شدم ، گفتم : “خدا را شکر ، حاج خانم بفرمایید چه شده ؟”
ایشان این بار با قاطعیت گفت : “پسرم طاقت دوری ما رو نداره ، چرا نمی گذارید با ما حرف بزنه ؟ هی حاج آقا یزدانیان رو می فرستید پای تلفن که ما بترسیم زنگ نزنیم ؟ آخه این انسانیته ؟ این درسته و …  ” (پشت سر هم از این جملات .)
من که دیدم اوضاع حسابی خراب است و قطعا نخواهم توانست این سوء تفاهم را با کلام مرتفع کنم ، چاره ای ندیدم جز اینکه خود آقا مجتبی را پای تلفن بیاورم .
گفتم : “حاج خانم گوشی خدمتتان باشد الان شازده پسرتان را می آورم . “
نگاهی به حاج آقا یزدانیان کردم و به سمت راه پله های طبقه دوم دویدم .
دم اتاق که رسیدم دیدم مجتبی (که هیکلش البته ماشا الله بیش از دوبرابر و نیم سایر دانش آموزان و تقربیا اندازه آقای زاهدی بود) مثل شیری که آهویی را شکار کرده روی گردن آقای زاهدی افتاده و عنقریب است که بنده خدا جان به جان آفرین تسلیم کند .
برای یک لحظه احساس کردم فرشته ام ! یک فرشته نجات !
به زور از آقای زاهدی جدایش کردم که بگویم بیا پایین مامانت زنگ زده و نگرانت است نگذاشت حرفم تمام شود با یک جمله ی اعتراضی به من گفت :” آقا چرا جر زنی می کنید؟ داشتم حسابش رو می رسیدم .”
گفتم : ” خودم الان حسابت رو می رسم فقط بیا پایین بیین مامانت چه کارت داره . “
به سختی راضی شد و آمد .
از پله ها که پایین آمدیم دیدم حاج آقا یزدانیان مشغول دلداری دادن به آن مادرند ولی گویا فایده ای نداشت .
مجتبی گوشی را برداشت .
صدای مادرش از آن سوی خط حتی برای ما هم شنیده می شد : ” مجتبی جان ، عزیزم ، عسلم ، فندق من ، … می دونم که خیلی ناراحتی ، نگران نباش امشب زود می گذره و دوباره میای خونه ، اصلا می خوای همین الان … ” که مجتبی نگذاشت سخن مادرش به اتمام برسد و با حالتی ۱۸۰ درجه متفاوت از آنچه مادرش بود با صدایی نزدیک به فریاد گفت : ” اه ، مامان ، یه امشبو لا اقل بذار راحت باشم ” .
این را گفت و گوشی را کوبید و به سمت پله ها دوید رفت طبقه دوم .
من و حاج آقا یزدانیان که ازدیدن این صحنه شدیدا متحیر شده بودیم ، برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختیم .
فکر می کنم حدود ۵ دقیقه ای در بهت ماجرا بودم که دیدم یک نفر لنگ لنگان از پله ها به سختی پایین می آید .
آقای زاهدی بود ، با لباسهایی پاره و موهایی پریشان و کنده شده .
زخم هایی بر گونه اش بود و نفس نفس میزد .
حالت کسی را داشت که اشتباها داخل قفس شیرها افتاده و به سختی نجاتش داده بودند .
بنده خدا ! فکر کنم مجتبی انتقام مادرش را از او گرفته بود .
با همان حالتش از بین حاج آقا یزدانیان و من رد شد ، در مدرسه را باز کرد و به کوچه رفت .
بعد از چند ثانیه صدای روشن شدن موتور آقای زاهدی را شنیدیم که به سرعت از مدرسه دور می شود .

آقای زاهدی دیگر در هیچ اردوی شبانه ای شرکت نکرد .

علی اکبریان
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

نشانی کانال من :

https://ble.ir/mohamad_javad_aliakbarian