خاطره ای از دوران جوانی ام
وارد مدرسه که شدم ، دیدم یک نفر کنار آبدارخانه ی مدرسه کز کرده و با حالتی غریبانه به در و دیوار مینگرد .
وارد مدرسه که شدم ، دیدم یک نفر کنار آبدارخانه ی مدرسه کز کرده و با حالتی غریبانه به در و دیوار مینگرد . چون هنوز با افراد آشنا نیست و محیط را نمیشناسد ، هر کسی که وارد می شود را مضطربانه مورد احترام قرار میدهد .
قضیه از قرار این بود که در یکی دو سال اوّل تاسیس دبستان میزان که بین سالهای ۸۳ تا ۸۵ بود ، به دلایلی چند همکار خدمتگزار را تعویض کرده بودیم و هر کسی که برای این سمت مشغول به کار در مدرسه میشد پس از چند صباحی جدا شده و کُمِیت مدرسه را لنگ میگذاشت . البتّه ما به این وضع عادت کرده بودیم .
آن روز در نگاه اوّل فهمیدم که قضیّهی حضور این بندهی خدا چیست . وقتی که حالت گنگ و مضطربش را دیدم بدون اینکه عکسالعمل خاصّی داشته باشم او را به گرمی تحویل گرفتم و حال و احوال مفصّلی با هم کردیم . در چند دقیقه صحبتی که با هم داشتیم به ساده دلی و بیآلایشی اش پی بردم. طرز جالبی صحبت میکرد . مخرج برخی حروف را نداشت مخصوصاً حرف «ر» . در کلمات به جای «ر» از حرف«و» استفاده میکرد !
در همان صحبت چند دقیقهای چنان احساس رفاقتی با من پیدا کرد که انگار پس از سالها تنهایی در جزیرهای دور افتاده یک نفر را پیدا کرده که تحویلش گرفته است . وقتی از او موقّتاً خداحافظی کردم که پیش دانشآموزانم بروم با همان لحن جالبش گفت : « خیلی نوکَوِتم آقای علیاکبَویان ! اگه هَو کاوی داشتی به خودم بگو !!» . منم با لبخندی از او جدا شده و از راهروی تنگی که در ساختمان مدرسهمان بود وارد حیاط شدم .
یادش به خیر! آن زمانها چون که با بچّه ها خیلی شوخی داشتم و خیلی هم جنب و جوش داشتیم هر وقت وارد حیاط مدرسه میشدم ، کلاس اوّلیها و دوّمیها با شور و نشاط فراوان ، هورا کشان ، روی سر و کولم میپریدند و چند دقیقهای آویزانم بودند . آن روز هم این اتّفاق افتاد ولی … !
یکدفعه دیدم بچّهها یکی یکی به این طرف و آن طرف پرتاب ـ شما بخوانید شوت ـ میشوند ! هنوز نفهمیده بودم چه اتّفاقی افتاده که صدای غیور مردی سلحشور در گوشم طنین افکن شد . او برای نجات من فداکارانه پای به میدان گذاشته بود و این گونه فریاد بر می آورد : « ولش کنین نا مَودا ، چی کاو داوین میکنین ، چند نَفَو به یه نَفَو ؟ فِکو کَودین مظلوم گیو آوودین ؟» . تا آمدم که به آن بنده خدا بفهمانم که قضیه شوخی است و این رسم هر روز من با بچّههاست ، چند تا از دانشآموزانم به سقف و در و دیوار مدرسه چسبیده بودند !!!
با اشاره روی لینک روبرو ، عضو کانال بنده در پیام رسان بله شوید :