خاطره ای جالب از یک معلم جوان: دوستی خاله خرسه !

همه چیز مثل برق و باد گذشت

عجب روز به یاد ماندنی‌ای بود !  وارد مدرسه که ‌شدم ، دیدم  یک نفر کنار آبدارخانه ی مدرسه کز کرده و با حالتی غریبانه به در و دیوار می‌نگرد …

عجب روز به یاد ماندنی‌ای بود! 

وارد مدرسه که ‌شدم، دیدم  یک نفر کنار آبدارخانه ی مدرسه کز کرده و با حالتی غریبانه به در و دیوار می‌نگرد. چون هنوز با افراد آشنا نیست و محیط را نمی‌شناسد، هر کسی که وارد می شود را مضطربانه مورد احترام قرار می‌دهد.

قضیه از قرار این بود که در یکی ‌دو سال اوّل تاسیس دبستان میزان که بین سال‌های ۸۳ تا ۸۵ بود، به دلایلی چند همکار خدمتگزار را تعویض کرده بودیم و هر کسی که برای این سمت مشغول به کار در مدرسه می‌شد پس از چند صباحی جدا شده و کُمِیت مدرسه را لنگ می‌گذاشت. البته ما به این وضع عادت کرده بودیم.

آن روز در نگاه اول فهمیدم که قضیه‌ی حضور این بنده‌ی خدا چیست. وقتی که حالت گنگ و مضطربش را دیدم بدون اینکه عکس‌العمل خاصی داشته باشم او را به گرمی تحویل گرفتم و حال و احوال مفصّلی با هم کردیم. در چند دقیقه ‌صحبتی که با هم داشتیم به ساده دلی و بی‌آلایشی اش پی بردم. طرز جالبی صحبت می‌کرد. مخرج برخی حروف را نداشت مخصوصاً حرف «ر» . در کلمات به جای «ر» از حرف«و» استفاده می‌کرد!

در همان صحبت چند دقیقه‌ای چنان احساس رفاقتی با من پیدا کرد که انگار پس از سال‌ها تنهایی در جزیره‌ای دور افتاده یک نفر را پیدا کرده که تحویلش گرفته است . وقتی از او موقّتاً خداحافظی کردم که پیش دانش‌آموزانم بروم با همان لحن جالبش گفت : « خیلی نوکَوِتم آقای علی‌اکبَویان ! اگه هَو کاوی داشتی به خودم بگو !!» . منم با لبخندی از او جدا شده و از راهروی تنگی که در ساختمان مدرسه‌مان بود وارد حیاط شدم .

یادش به خیر! آن زمان‌ها چون که با بچّه ها خیلی شوخی داشتم و خیلی هم جنب و جوش داشتیم هر وقت وارد حیاط مدرسه می‌شدم، کلاس اولی‌ها و دومی‌ها با شور و نشاط فراوان، هورا کشان، روی سر و کولم می‌پریدند و چند دقیقه‌ای آویزانم بودند. آن روز هم این اتّفاق افتاد ولی … !

یکدفعه دیدم بچه‌ها یکی یکی به این طرف و آن طرف پرتاب ـ شما بخوانید شوت ـ می‌شوند ! هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده که صدای غیور مردی سلحشور در گوشم طنین افکن شد . او برای نجات من فداکارانه پای به میدان گذاشته بود و این گونه فریاد بر می آورد:  « ولش کنین نا مَودا ، چی کاو داوین می‌کنین، چند نَفَو به یه نَفَو ؟ فِکو کَودین مظلوم گیو آوودین؟» . تا آمدم که به آن بنده خدا بفهمانم که قضیه شوخی است و این رسم هر روز من با بچّه‌هاست، چند تا از دانش‌آموزانم به سقف و در و دیوار مدرسه چسبیده بودند !!!